سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زکات دانش بذل آن به مستحقّش و واداشتن نفس در عمل به آن است . [امام علی علیه السلام]
دختری با کفش های مخملی
درباره

دختری با کفش های مخملی


مریم
نوشتن ودوسدارم چون بهم آرامش میده....من تو این دنیا کسی و ندارم تا باهاش حرف بزنم ودرد و دل کنم،واسه خودم چاردیواری هایی درست می کنم و دوستایی پیدا می کنم....بیشتر ساعات تو خونه تنها م وبیکار....همیشه فکر میکردم از مدرسه ها متنفرم ولی تو این سه ماه فهمیدم عاشقشم...یه بار تو زندگیم عشق و تجربه کردم عشق به پسری که بهم تلقین شده ولی این عشق و فراموش کردم و تو تموم وبام که از اون می نوشتم تعطیلی اعلام کردم...بی ارزش ترین چیز تو زندگیم جون خودمه اگه بخوام الکی قسم بخورم میگم به جون خودم راس میگم...تو این دنیا یه مامان و یه برادر 9 ساله دارم که تموم زندگیم هستن... ★★★★★★ این وب و درست کردم تا توش از خاطراتم بنویسم و از احساساتم....چیزایی می نویسم که نمی خوام روزی فراموش بشن.... ............ هر کسی دوس داشت می تونه با اسم وبم لینکم کنه و خبرم کنه تا لینکش کنم ××××××××××××××× مرگِ من روزی فرا خواهد رسید دربهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ وشیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروز دیروز ها دیدگانم همچو دالانهای تار گونه هایم همچو مرمر های سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد
آهنگ وبلاگ

سلام بر بچه های پارسی بلاگ حالتون؟؟؟؟؟؟

من تو این وب از خاطات و احساسم می نوسم اولین پستم خاطره ی امروزه

الان سه روزِ که نگین نمیاد مدرسه اَه معلوم نیس عوضی چش شده که نمیاد !

منم دیروز نرفته بودم مدرسه سرما خوردم از بدتریناش همش امروز نمی تونستم تو کلاس بشینم خدا رحم کرد زنگِ آخر گفتن بیاین نماز عرفه می خونیم رفتی حیاط اجباری بود همه بخونن البته نصف مدرسه نخوند همه هم عذز شرعی و فرعی و اصلی داشتن . به  اجبار رفتم وضو گرفتم و بعد با هانی رفتیم نشستیم تا حاج آقا بیاد و بخونیم البته هانی منو کشوند تا بریم بخونیم وگرنه منکه اهل این کارا نیستم . اما خیلی خوب شد آفتاب بود هانی سر درد گرفت قبل از اینکه حاجی بیاد گفت بیا بریم نمیخواد بخونیم منم با کمالِ میل قبول کردم و داشتم از خوشحالی بال در میاوردم اینا نمازو شروع کردن و ما رفتیم کلی تو اون سالن بازیگوشی کردیم.

اونجا همه به حلقم که تو دست چپم کرده بودم گیر داده بودن. انقد بچه ها اذیت کردن و متلک بارم کردن که انگشتر و دراوردم و از کرده ی خودم پشیمون شدم این حبیبی که واقعا باورش شده بود که ازدواج کردم!!!!!!!

بعد که نماز تموم شد ما رفتیم بیرون و باز با چهره ی آقا پوریا روبرو شدیم . همه رفته بودن خونشون و ما مونده بودیم تو خیابون مدرسمونم که تعطیل شد انقد منتظرِ سرویس شدیم که علف زیرِ پامون سبزید... همینجوری واسه خودمون منتظر بودیم که دو عدد پسرِ راهنمایی سوار بر دوچرخه داشتن میومدن طرفمون وقتی پسر دومی به اولی گفت با سرعت برو فهمیدم میخوان کاری کنن که یه دفه یک عدد شیرِ لیوانی که تو مدرسه ها بین بچه ها پخش میشه به طرفمون پرت شد کلِ لباسم با دوتا دیگه از بچه ها کثیف شد . لباسای اونا یه ذره ولی من کلا از کلم تا کفشام شیری شدن///

 پسرا رفتن دور بزنن بیاین از این طرفم دوتا از بچه ابتدایی هایی چسبیده به مدرسه ما داشتن رد میشدن تو دستِ هردوتاشونم از این شیرا بود ازشون گرفتم درِ هردوتا شونو باز کردم وقتی داشتم رد میشدن تو صورت هردوشون خالی کردم وای انقد حال داد که نگو آخه اونی که داشت دوچرخه رو می روند شیر تو چشاشم رفت  نتونست دوچرخه رو کنترل کنه و هر دوتاشون افتادن زمین وای انقد خندیدیم که نگو آی خندیدم آی خندیدیم...

راستی امروز یکی از همکلاسی هامون دچارِ مشکل شده بود (قاقار قار قار خلیلی) تازگیا با یکی از افراد معروف و محبوب و بد ریخت شهرمون دوستیده بود یه روز نشده باباش مچشو میگیره می فهمه واسه همین امروز اجازه نداده بیاد مدرسه .. خوب شد چون این پسره خیلی کثافته خیلی خوب می شناسمش . باید شنبه به قار قار بگم ....

حالم خیلی خیلی خوبه شاید این خوب بودن بخاطرِ تعطیلی سه روزِ باشه

راستی راستی عیدتونم که فرداست مبارک

خطاب به نگین: نگین شنبه خفت می کنم نمیزارم زنده بمونی تو شنبه بیا ببین من چیکارت میکن

بی شعور


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مریم 89/8/25:: 3:14 عصر     |     () نظر


مرجع کد موزیک